غروبا وقتی که خورشید آفتاب و رنگ می زنه
غم تو جون می گیره باز دلمو چنگ می زنه
ناله ی مرغ قفس تا توی گوشام می شینه
مژه هام از باغ چشمام گل شبنم می چینه
دل درمونده ی من چه بلاها کشیده
از پریشونی و غم جون به لبهام رسیده
می خوام حرفی بزنم گریه امونم نمی ده
می خوام حرفی بزنم گریه امونم نمی ده
سوت و کور همه جا بی تو و تاریک شبا
چی بگم قصه ی تنهایی نشسته رو لبام
سرد و یخ بسته چو روزای زمستون دلم